عکس کوفته جان
بانوی یزدی
۳۰
۷۱۰

کوفته جان

۳۱ اردیبهشت ۰۰
آذین (۶)
وقتی مادرم و خواهرام نظرمو درباره مصطفی پرسیدن ،گفتم :من که فقط یبار دیدمش و اون شب هم حرف خاصی نزدیم ...زینب گفت:خب ،اگه دوطرف راضی باشن چند جلسه دیگه هم حرف بزنین بریم، بیان ،بیشتر اخلاقاتون دست هم بیاد ،آره مامان؟
مادرم گفت :به باباتون بگم ببینم چی میگه..بعد رو کرد به من و ادانه داد:آذین مامان، خودت، ظاهری، پسره به دلت نشسته؟خوشت اومده اصلا؟اگه تو بخوای و پسند کردی،ما ما هم بریم تحقیق ،هم چند بار بریم اونها بیان بیشتر آشنا بشینیم..
گفتم :چی بگم مامان آخه، من ....حالا اگر خوب باشه و تحقیق کردین مشکلی نداشت ،حرفی ندارم.
دختری نبودم که اهل دوستی با پسرا باشم یا کسی تو زندگیم باشه که به خاطر اون خواستگارامو رد کنم،در مورد مصطفی هم یه حس خنثی داشتم ..
منم تحت تاثیر تعریف های اطرافیان با این ازدواج راضی شده بودم..
تحقیقات خیلی خوب در اومده بود یجوریکه که پدرم میگفت همسایه ها احترام زیادی براشون قائل بودن..
پدرم از اینکه منو مصطفی یک مدت نامزد باشیم و شناخت بیشتری بدست بیاریم استقبال کرد.
ولی خانواده مصطفی چون مذهبی بودن دوست نداشتن دختر و پسر تا محرم نشدن رفت و آمد داشته باشن و میخواستن رفت وآمدها محدود بشه برحضور هر دو خانواده...
چند باری با مادر و خواهرام تو خونه خودشون یا تو پارک یکی دو ساعت کنار هم بودیم البته مصطفی هم با خواهر و زن پدرش میومد..
این قطعا برای شناخت بیشتر اصلا کافی نبود..صحبت هامون به احوالپرسی و بعد هم راجع به درس و دانشگاه و کار خود مصطفی و نهایتا به پرس و سوال درباره علایق دو طرف می گذشت،..
خب وقتی مادر و خواهرامون پیشمون بودن ، من هم شرمم میشد باهاش حرف بزنم یا حتی خود مصطفی معذب به نظر میرسید ..
بالخره یک روز و برای تعیین مهریه و شب بله برون تعیین کردن..
مادرم مثل عروسی اون دوتا خواهرام اون ذوق و جنب جوشی که باید داشته باشه رو نداشت پدرم هم همینطور..
هردو هم میذاشتن پای اینکه ته تغاریشون داره از پیششون میره و تنها میشن..
پدرم همون اندازه که مهریه برای زیبا و زینب در نظر گرفته بود برای منم همون مقدار تعیین کرد و خانواده مصطفی پذیرفتن..
اونشب هم باز دسته گل طبیعی کوچیک و ارزون قیمتی انتخاب کرده بودن که زیاد درخور جلسه بله برون نبود،اون موقع اینها به چشممون نمیومد و فکرمونو درگیر نکرد .
حتی اگه زینب چپ و راست از دسته گلهایی که آورده بودن ایراد نمیگرفت هیچکدوم واقعا بهش توجه نمی کردیم.
همون شب یک انگشتر کوچیک و ظریفی برام آورده بودن و من و مصطفی رسما نامزد شدیم.
که اینبار نه فقط زینب ،زیبا و مادرم هم انگاری جاخورده بودن انگشتر نشون به اون سبکی!!
می گفتن با وضع و زندگی خوب اینها،چرا نشون سنگین تر نگرفتن!
خصوصا وقتی خواهرام که هر کدوم هشت نه سال قبل ازدواج کرده بودن از دسته گل یا هدایایی که خانواده داماد آورده بودن و با الان من مقایسه اش میکردن ،خودمو هم به فکر مینداخت!!
میدونستم و مطمئن بودم اگه خواهرام حرفی میزنن یا گله ای میکنن یا خودشونو با من مقایسه میکنن ذره ای حتی سر سوزن از بد ذاتی یا تنگ نظری نیست ..
و یقین داشتم دلشون میخواست همه چی برام به بهترین نحو باشه و لا اقل از خودشون کمتر نباشم..
به نطر هر دو خانواده صیغه محرمیت هم خونده شد تا تو مدتی که میربم دنبال کارهای عقد محرم باشیم..
قرار شد تا ده روز بعدش که روز میلاد ائمه بود جشن عقد برگزار کنیم.تو این مدت هم بریم دنبال کارهای خرید لباس و انتخاب سفره عقد و بقیه کارها..
برای خرید لباس عقد به پیشنهاد ما به یک مرکز خرید خوبی رفتیم ،اون موقع اصلا متوجه نشدم مصطفی با اکراه قبول کرده ..لباسمو انتخاب کردم و به اصرار ازش خواستیم اون هم کت و شلوار انتخاب کنه، ولی قبول نکرد د گفت همین یکی دوماه قبل برای عروسی یکی از فامیلهاشون کت و شلوار خریده و بعد گفت:من که الان دارم و نمیخوام شما تو زحمت بیفتین و خصوصا اینجا که قیمتها سر به فلک می کشه..
زیبا میگفت میخواد برسونه که جای گرونی اومدین و جیبشو خالی کردیم ..
مادرم به وضوح تو خودش رفت و برای بقیه خریدها مثل لوازم آرایش و اینه شمعدان یه جای مناسب تری انتخاب کردیم...
مادرم میخواست دلداریمون بده:خب مامان شما هم به دل نگیرین ،بنده خدا تو ساخت خونه اشه و الانم گرونی ها سر به فلک کشیده، شاید دستش تنگه الان ...
ولی خودشم خوب میتونست که هم خود مصطفی و هم پدرش وضع مالی خوبی دارن و این قیمتها هیچ هست براشون ...
...